کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

4 ماهگی کیان

پسر گلم چهار ماهگی تو مصادف بود با روزهای اخر سال 2011 و شروع سال 2012 میلادی. عزیزم کریسمس مبارک. مامانی عاشق کریسمس و بابانوئل و تزئینات درخت کریسمسه و هر سال با بابایی توی کریسمس میرفتیم جلفا و خاقانی که محله های ارامنه اصفهانه و کلی چیزهای کریسمس میدیدیم. تازه بعضی وقتها پاپانوئل هم می دیدیم. پارسال دوتا پاپا نوئل بهمون شکلات دادند. ولی امسال نمی دونم چرا نرفتیم. تو فنقلی کل زندگی را ریختی بهم و اصلاً وقت نمی کنیم که فکر کنیم دوست داریم چیکار کنیم. سال دیگه با هم میریم شاید تو هم مثل مامانی دوست داشته باشی. کریسمس مبارک پسری این روزها هرچی که دم دستت باشه را می کنی توی دهنت و می خوری. اگه چیزی گیرت نیاد دستاتو می خوری. ماما...
12 دی 1390

یلدات مبارک عزیزم

من این شبهای بلند را دوست دارم و بلندترین شب سال را بیشتر، آن شب که دقیقه ای بیشتر در خیال من میمانی پسر عزیزم اولین شب یلدات مبارک. عزیزم امروز تا عصر مامانی ناراحت بود که تو کوچولو را برای شب یلدا نمی تونست جایی ببره. میدونی عزیزم الودگی هوای شهرمون به سه برابر حد مجاز رسیده و همه جا را تعطیل کردند و نباید نی نی هایی مثل تو از خونه بیان بیرون. چون تولد باباجون شب یلداست هرسال ما شب یلدا میرفتیم اونجا ولی امسال نمیشد. تا ساعت ٥ عصر هیچ خبری نبود تا بابا مجید از سر کار اومد و گفت می خواهی بگیم همه بیان اینجا. ما نمی تونیم بیرون بریم اونها که میتونن بیان اینجا. مامانی هم گفت باشه اخه برای شما رفته بود لباس هندونه ای و توپ هندونه ...
1 دی 1390

کیان سعی میکنه غلت بزنه

کیانه مامان ببخشید که مامانی دیر به دیر میاد سراغ وبلاگت ولی خوب تقصیر خودته بلا. تو حسابی درگیرم کردی و وقت نفس کشیدن برام نذاشتی عزیزم. یا دارم بهت شیر میدم و یا داریم با هم بازی می کنیم و وقتی هم که می خوابی مامان باید تند تند خونه را مرتب کنه و لباسهای شما را بشوره و هزارتا کار عقب مونده دیگه . آخه تو بلا خیلی کم می خوابی و کل خوابت توی روز به ٢ ساعت می رسه که دکترت میگه اشکالی نداره و بعضی از نی نی ها که هوشیاریشون بالاست کم می خوابند. بلای شیطون. خدا به دادم برسه. عزیزم چند روزی میشه که داری سعی می کنی خودتو کج کنی. حالا عکستو برات میذارم تا به خودت بخندی. تازه خیلی هم کیف می کنی و فکر می کنی کار خیلی مهمی داری انجام میدی. خسته نشی ما...
29 آذر 1390

کیان تنبیه می شود

کیان کوچولو تو دیشب برای اولین بار توسط بابا و مامانت تنبیه شدی. هه! بیچاره. تقصیر خودت بود مامانی اخه دیشب نزدیک به سه مرتبه خوابوندمت و دو دقیقه بعدش دستتو میکردی توی دهنت و میخوردی و به خاطر این کارت از خواب بیدار می شدی. مامانی هم دیگه خسته شد و به بابایی گفت بیا دستاشو ببندیم. بابایی هم موافقت کرد و قنداقت کردیم. البته پاهاتو آزاد گذاشتیم فقط دو تا دست کوچولوهاتو بستیم. یکم نق زدی ولی عوضش راحت خوابیدی. قدیمیا یه چیزایی میدونستن که بچه را قنداق می کردند. عزیزم هنوز چهار ماهگیت تمام نشده و کاری که می کنی اینه که کمرت را به یک طرف بلند می کنی. ولی هنوز نمی تونی کامل بگردی. دستت را هم دیگه به طور ارادی به طرف چیزهایی که می خواهی دراز م...
29 آذر 1390

بدون عنوان

١٠٠ کیان عزیزم امروز صد روزه شدی. اصلاً باورم نمی شه که صد روزه که به دنیا اومدی. امروز 100 روزه که من و تو با همیم و داریم یک زندگی تازه را تجربه می کنیم. من از این 100 روز زندگیم واقعاً لذت بردم و حاضر نیستم با هیچ روزی از زندگیم عوضش کنم. تمام سعیم را هم کردم که تو هم همین احساس را داشته باشی. امیدوارم تو هم از این روزها لذت ببری و هیچ وقت از اینکه اومدی پیش ما پشیمون نشی.   ...
16 آذر 1390

تاسوعا با کیان

کیان در حال هم زدن دیگ نذری پسر گلم امروز تاسوعای حسینی بود که تو هنوز چیزی در موردش نمی فهمی و بزرگتر که شدی متوجه می شی که چرا بهش می گند تاسوعا و چرا بابا و مامانا سیاه می پوشند. عزیزم امروز مادرجون نذر شوله زرد داشت که برای سلامتی اعضائ خانواده می پزه و هرچی که جلوتر میریم و تعدادمون بیشتر میشه نذری هم بیشتر میشه. امسال اولین سالی بود که نوه مادرجون هم کنار دیگ شله زرد بود. البته شما پارسال هم کنار دیگ بودی ولی توی دل مامانی بودی و من هم از بودنت خبر نداشتم. امروز هوا خیلی خوب بود تونستیم خیلی راحت تو رو ببریم توی حیاط. شما توی کریرت لای پتو بودی و همه را نگاه میکردی. تا عصر خونه مادر جون موندیم و بعد برای پخ...
14 آذر 1390

کیان سه ماهه شد

  پسر عزیزم سه ماهگیت مبارک گلم. مامان اصلاً باورش نمیشه که سه ماه از زمان زایمانش گذشته باشه. انگار روزها با سرعت بیشتری نسبت به قبل حرکت می کنند. حالا تو دیگه مامانی را به خوبی می شناسی و براش میخندی ودست و پا میزنی. هرچیزی هم که نزدیک دستت باشه را میگیری و میبری توی دهنت. هروقت هم که می بینم مدتیه صدایی ازت در نمیاد، میام می بینم بله چهارتا انگشتتا کردی تو دهنت و ملچ و ملوچ که نتیجش یک عالمه آب دهنه که راه میفته روی لباست. وقتی عکسهای یکماهگیتو می بینم تازه می فهمم چقدر فرق کردی. امروز عصر با مامان جون و خاله مهدیس رفتیم تریا و تولد سه ماهگیتو جشن گرفتیم ولی شما کل مهمونی را روی میز خواب بودید. شبم با بابا مجید شام رفتیم بی...
8 آذر 1390

اولین بسته پستی

  مامانی شما اولین بسته پستی خودتو پنجشنبه 12 ابان ماه 1390 دریافت کردی. عمو هادی که هم پسر عموی باباییه و هم پسر خالش برات این بسته را از آمریکا فرستاده بود. معلومه که خیلی شما را دوست داره. بسته را برات توی وسایل شخصیت نگه داشتم. توی بسته یک جعبه خیلی خوشگل بود و توی جعبه یک ژاکت و پیشبند با یک جفت کفش و جوراب و یک کلاه خوشمل بود. همشونا تنت کردم و ازت عکس گرفتم اینم عکسش:   ...
12 آبان 1390